جدول جو
جدول جو

معنی نقاب بستن - جستجوی لغت در جدول جو

نقاب بستن
(غُ نِ شَ تَ)
نقاب بر رخ زدن:
نقاب چینی و رومی به نیسان
همی بندد صبا بر روی هامون.
ناصرخسرو.
زین هزاران شمع کآن آید پدید
تا ببندد روی چرخ از شب نقاب.
ناصرخسرو.
تا بپوشد زمین ز سبزه لباس
تا ببندد هوا ز ابر نقاب.
مسعودسعد.
شب عربی وار بود بسته نقابی بنفش
از چه سبب چون عرب نیزه کشید آفتاب.
خاقانی.
وز حنای دست بخت اوست صبح
زآن نقاب از ارغوان بست آسمان.
خاقانی.
زلف شب چون نقاب مشکین بست
شه ز نقابی نقیبان رست.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نقش بستن
تصویر نقش بستن
صورت گرفتن، مصور گشتن، تصویر کردن
فرهنگ فارسی عمید
(غَ قَ / قِ گَ دی دَ)
ناخن نگارین کردن. حنا بر دست بستن. خضاب کردن. حنا بستن: اما جهان پیر نوعروس وار به گلغونۀ عدل ماآراسته و خود را نگار بسته است. (تاریخ طبرستان)
لغت نامه دهخدا
(عُ دَ)
چسبانیدن خمیر به دیوار تنور. دوسانیدن نان به دیوار تنور، کنایه از آرمیدن با زن:
تنوری گرم دید و نان در او بست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
حاضر و آمادۀ کار شدن:
به کردار کله داران چون نوش
قبا بستند بکران قصب پوش.
نظامی.
بستن قبا به خدمت سالار وشهریار
امیدوارتر که گنه در عبا کنیم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(غُ کَ دَ)
نقاب بر رخ زدن:
ز سر بنهاد شاخ گل به باغ آن تاج پر درش
به رخ بربست خورشید آن نقاب خز خلقانش.
ناصرخسرو.
پری روی از نظر غایب نگردد
وگر صد بار بربندد نقابی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(غَ زَ خوا / خادَ)
تکبیرهالاحرام گفتن:
دیدیم رخت که قبلۀ ماست
زآن سو که توئی نماز بستیم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(غَ لَ کَ دَ)
نواربندی کردن. نوارپیچ کردن. بار یا بسته ای را با نوار استوار کردن، باندپیچی کردن. روی زخم را با نوار و باند پوشاندن
لغت نامه دهخدا
(بَ غَ کَ دَ)
شوراندن خواب کسی و نگذاشتن او تا که به خواب رود. (از آنندراج). به افسون کسی را خواب بند کردن تا همیشه بیدار باشد:
ز بسکه بی تو نشینم دو چشم حیرت باز
گمان برم که مگر بسته اند خواب مرا.
حیاتی گیلانی (از آنندراج).
با چنین خوابها که من هستم
خواب خاقان نگر که چون بستم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قطع کردن حساب جاری. بستن حساب جاری یا حساب پس انداز در بانک. (اصطلاح بانکی)
لغت نامه دهخدا
(غَ مَ سِ دَ)
کنایه از تصویر کردن. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). نقاشی کردن. نقش کشیدن. صورتگری کردن. رسم کردن. نگاشتن:
من نقش همی بندم و تو جامه همی باف
این است مرا با تو همه شغل و همه کار.
ناصرخسرو.
خون صید اﷲ اکبر نقش بستی بر زمین
جان مرغ الحمدﷲ سبحه گفتی در هوا.
خاقانی.
بر زمین الحمدﷲ خون حیوان بسته نقش
بر هوا تسبیح گویان جان حیران آمده.
خاقانی.
نقش امّید چون تواند بست
قلمی کز دلم شکسته تر است.
خاقانی.
چنان در لطف بودش آبدستی
که بر آب از لطافت نقش بستی.
نظامی.
مرا صورتی برنیاید ز دست
که نقشش معلم ز بالا نبست.
سعدی.
، زینت دادن. آراستن:
فلاطون دگر نامه را نقش بست
ز هر دانشی کآمد او را به دست.
نظامی.
سخن را نگارندۀ چربدست
به نام سکندر چنین نقش بست.
نظامی.
چو شد نقاش این بتخانه دستم
جز آرایش بر او نقشی نبستم.
نظامی.
، به وجود آمدن. هست شدن. آفریده شدن. پدید آمدن. مصور شدن. شکل یافتن. صورت وجود یافتن:
تختۀ اول که الف نقش بست
بر در محجوبۀ احمد نشست.
نظامی.
به امرش وجود از عدم نقش بست
که داند جز او کردن از نیست هست.
سعدی.
، آفریدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ایجاد کردن. پدید آوردن. خلق کردن. مجسم کردن. مصور کردن:
بهر بذلش نطفۀ خورشید را
نقش در ارحام کان بست آسمان.
خاقانی.
تا چه کرد آنکه نقش روی تو بست
که در فتنه بر جهان بگشاد.
سعدی.
تا نقش می بندد فلک کس را نبوده ست این نمک
حوری ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری.
سعدی.
نه این نقش دل می رباید ز دست
دل آن می رباید که این نقش بست.
سعدی.
، تصور نمودن. تخیل نمودن. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). عزم کردن. قصد کردن. اندیشه کردن. (یادداشت مؤلف) :
نقش می بستم که گیرم گوشه ای زآن چشم مست
طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از خواب بستن
تصویر خواب بستن
خوب بند کردن کسی را بافسون
فرهنگ لغت هوشیار
کپاه بستن کپاه پوشیدن، آماده گشتن قبا پوشیدن و بستن دگمه های آن، آماده شدن حاضر گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
چسبانیدن خمیربدیوارتنور. یانان بستن درتنورکسی. آرمیدن باوی جماع کردن: تنوری گرم دیدونان دراوبست. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
زمودیدن زموده گشتن نگاشته گشتن مصور گشتن رسم شدن: تخته اول که الف نقش بست بر در مجموعه احمد نشست. (نظامی. گنجینه گنجوی)، تصویر کردن، آفریدن، تصور کردن خیال کردن: بچشم کرده ام ابروی ماه سیمایی خیال سبز خطی نقش بسته ام جایی. (حافظ) یا نقش بستن بر (روی) زمین. بشدت بزمین افتادن: فلان کس مثل سکه صاحبقران روی زمین نقش بست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقش بستن
تصویر نقش بستن
((~. بَ تَ))
شکل گرفتن، متصور شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خواب بستن
تصویر خواب بستن
((~. بَ تَ))
خواب کسی را آشفتن
فرهنگ فارسی معین